دلنوشته های دخترمردادی
امروز صبح ساعت 9بیدارشدم زنگ زدم وبا شوهرخاله ام اومدیم خونه مامان بزرگم ساناز رو پبیش من گذاشتند ورفتند الرحمن بعدش اودند وحرف زدیم وزنداییم هم اومد وکلی خندیدیم وداییم ما رواورد خونه همکار بابام خونه بود نماز خوندم وکاردستی سیرم رو کامل کردم واون رفت شام خوردم واتاقم رومرتب کردم وبعدش کتاب هامو جلد کنم ویکم فیلم میرم بخوابم دوسستون دارم
نظرات شما عزیزان:
سلام گل های من خوبید ؟
خونه عالیه مامانش گفت خونه بابابزرگشه نمیتونه بیاد بازار بعدش زنگ زدم محدثه وگفتم میای بازار گفت اره رفتم دنبالش ورفتیم بازار کلی هوا گرم بود واذیت شدیم وسایل خریدیم وسوار اتوبوس شدیم ومن زودتر ازش پیاده شدم وخداحافظی کردم واومدم خونه لباسامو دراوردم واتاق رومرتب کردم ونت گردی وبا دوستام حرف زدم وبعدش هم ساعت3بابام اومد دیشب ساعت 2خواهرم از دندون درد بیدارشده بود وگریه میکرد وخلال میخواست بابام هم رفت ازپایین خلال بیاره زد شیشه خلال ها که با نفت تزیین شده بود روشکست ومامانم کلی غرغر کرد ظهر اومد ناراحت بود ناهار خوردیم اینقدر خسته بودم که نماز نخوندم ساعت 3آماده شدم
رفتیم بیمارستان عیادت برادر شوهر خاله ام من خواهرم روبردم پارک روبرو بیمارستان وکلی ازش عکس گرفتم
دخترخاله ام اومد
Design by: pinktools.ir |